من و رامین از بچگی باهم بزرگ شدیم چون پسرخاله دخترخاله بودیم و پدر رامین هم وقتی ما فقط چند سال داشتیم در حادثه تصادف فوت شد و همین موضوع باعث شد تا مادرم اکثر اوقاتش را کنار خواهرش ( مادر رامین) بگذراند .
سالها گذشت و من و رامین بزرگ و بزرگ تر شدیم و هر روز من بیشتر از دیروز عاشق و شیفته رامین می شدم .
دست سرنوشت که چه عرض کنم تلاش های مادرم و خاله ام باعث شد تا من و رامین قسمت هم بشیم و ازدواج کنیم .
زندگی ما با خوبی و خوشی شروع شد ،رامین مرد بازیگوش و رفیق بازی بود اما به من هم می رسید و برای من هم همیشه وقت داشت ،صبح ها اداره می رفت و بعداز ظهرها هم یک مغازه لوازم کادویی راه انداختیم و تقریبا تمام وقت را باهم می گذراندیم و من هم به پاس محبت های رامین هیچ وقت بهانه گیری نمی کردم و هر وقت چند روزی را با دوستانش به مسافرت و یا تفریح می رفت تحمل می کردم .
چند سال به همین منوال گذشت تا اینکه داستان بچه زندگی شیرین ما را وارد چالش جدیدی کرد .
من بچه دار نمی شدم و بعد از کلی دوا و درمان و چند حاملگی ناموفق منجر به سقط تمام امیدم را از دست دادم .
یواش یواش رفتار رامین هم با من تغییر کرد ،بهانه گیر شد ،کمتر خونه می آمد و سر هر مسئله ای داد و بیداد راه می انداخت .
آرامش از خانه و زندگی ما رفت و تنش و اعصاب خوردی مهمان ثابت خونه ی ما شد .
رفتارهای رامین هر روز خبر از اتفاقات جدیدی می داد که بعنوان یک زن همیشه از آنها می ترسیدم .
یک روز که داشتم لباس های چرک را آماده می کردم تا داخل لباسشویی بگذارم متوجه بوی عطر زنانه تندی روی پیراهن رامین شدم .همونجا نشستم روی زمین و تا تونستم گریه کردم ،انگار دنیا روی سرم تیره و تار شده بود .تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم را به خونه دوستم مینا برسانم ،مینا در تمام این سال ها سنگ صبور درددل های من بود و به جز اون هیچ پناهی نداشتم .
نمی دونستم باید چکار کنم ؟ چند روز بعد تصمیم گرفتم که تلفن همراه رامین را هک کنم و این کار را انجام دادم غافل از اینکه با این کار دریچه ی جدیدی از عذاب و رنج را به روی خودم باز کردم .
رامین با یک زن مطلقه مسن تر از خودش در ارتباط بود ،حالا فهمیدم که سفر کاری جنوب هم دروغی بیش نبود و عکس های رامین و هما جلوی چشمام رژه می رفتند در حالی که تمام وقت دست در دست هم و در آغوش همدیگه در حال خوشگذرانی بودند .
از اون روز به بعد کار من شده بود چک کردن مسیج های رامین و هما و گریه های بی امان .
راستش چند بار تصمیم گرفتم خودکشی کنم و به این عذاب پایان بدم اما هر بار مینا من را از این تصمیم منصرف می کرد .
این داستان همینطور ادامه داشت تا این که یک روز در مسیج هاشون خوندم که هما به رامین نوشته بود : تکلیف نسترن را روشن کن .مگه نگفتی می خوای طلاقش بدی !؟خب طلاقش بده !
رامین هم نوشته بود : اوکی .امشب باهاش حرف می زنم .
اون شب رامین دیر اومد خونه اما من با کلی استرس منتظرش بودم .باورم نمی شد رامین دوست و یار دوران بچگی و همسر فعلی ام می خواست امشب با من از طلاق حرف بزنه !اما اون چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد و خیلی راحت تر از اون چیزی که فکرش را می کردم به من گفت که می خوام طلاقت بدم و باید توافقی از هم طلاق بگیریم .
من که تمام این مدت با خیانت رامین ساخته بودم به امید که زندگیم از هم نپاشه الان منتظرم تا آخر این ماه دادخواست طلاق بدیم و …
قدر زندگی و بچه هاتون رو بدونید ،قدر همسرانتون رو بدونید بعضی وقت ها بدون اینکه متوجه بشید یهو همه چی از دست میره و …