روانشناسی / خیانت / روانشنانسی برای زن و شوهر

یک روز که حمام رفت با ترس رفتم سراغش از اون شب به بعد دیگه آرامش نداشتم

19:42 - 2023/05/02
یه مدتی بود که شب ها دیر به خونه میومد و کلا کم حوصله شده بود

مدتی بود که شب ها دیرتر از همیشه به خانه می آمد،راه به راه دوش می گرفت و شام خورده نخورده می گفت خیلی خسته ام وباید صبح زود سرکار باشم،هنوز سرش به بالش نرسیده بود خوروپفش بالا بود .سیروس کلا عوض شده بود آن شوهر بشاش و پدر پیگیر امور بچه ها به مردی بدخلق و خسته وبی خیال تبدیل شده بود.

    چند مرتبه به طعنه و کنایه به اوتذکر دادم که متوجه تغییر رفتارش شده ام اما افاقه نکرد و هر روز اوضاع بدتر می شد تا اینکه…

    یک شب آنقدر دیر آمد که روی کاناپه خوابم برده بود ، با صدای کلید انداختن روی قفل در بیدار شدم.آنشب تصمیم داشتم دعوا راه بیندازم و علت این دیر آمدن ها و بی حوصلگی هایش را بپرسم اما وقتی مثل شب های قبل چهره ی خسته اش را دیدم به خودم گفتم کاری نکن که دلش بشکند . شاید هرکاری میکند برای آسایش تو و بچه ها ست،

    اما حس غریبی نهیبم می زد که علت دیر آمدن ها فقط کار نیست و خستگی و بی حوصله بودن سیروس باید علت دیگری داشته باشه تا اینکه یک شب که رفت داخل حمام با ترس و لرز علیرغم اینکه از این کار نفرت داشتم رفتم سراغ گوشی موبایلش و جیب لباس هاش…

    یک روز که حمام رفت با ترس رفتم سراغش از اون شب به بعد دیگه آرامش نداشتم 1

    داخل جیب شلوارش و گوشی اش هر چه که فکر کنید دیدم.آنقدر حالم بد شد که بی اختیار از آشپزخونه چاقوی گوشت خردکنی را برداشتم و رفتم پشت در حمام. صدایش کردم. تا در را باز کرد می خواستم چاقو را تا دسته توی قلبش فرو کنم. اما ناگهان دستم لرزید و بلافاصله چاقو را زیر لباس چرک ها پنهان کردم . نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم .گفتممن خیلی خسته ام میرم بخوابم تو چیزی لازم نداری؟وقتی در جوابم طوری حرف زد که انگار من تنها عشق زندگی اش هستم دوباره دلم خواست چاقو را بردارم و…

    نیشخندی زدم و گفتم حوصله ندارم شب به خیر.

    از آن شب به بعد دیگر زندگی نداشتم و سیروس برایم بی وجودترین موجود روی زمین شده بود ،حتی بچه ها هم متوجه شده بودند. خودم را بی پناه ترین زن دنیا می دیدم،آن مرد خانواده دوست، خوش تیپ و خوش قیافه روز به روز بدخلق تر و بدریخت تر می شد،انگار ده سال خوشی و خوشبختی را یک شبه در قمار باخته بودم.خیانت،اعتیاد و بی عاری ، سیروس را تبدیل کرد به نماد نفرت و انزجار .

    چندماه به خاطر بچه ها با خودم کلنجار رفتم تا اینکه تصمیم گرفتم سند ازدواج به دست، بیایم دفتر شما . بعد از خدا،سیروس را واگذار می کنم به شما وقانون،از مهریه تا هرکار دیگری که لازم می دانید انجام بدهید،زندگی من که حرام شد لااقل بتوانم برای آینده ی بچه ها کاری کنم.

    هر یک کلمه از حرف های نازنین خانم با رنج هایی که تحمل کرده تبدیل به پُتکی می شد بر روح و روانم. خیلی ساده و راحت بود تنظیم وکالتنامه وگرفتن پیش پرداخت حق الوکاله و شروع تشریفات مطالبه مهریه و طرح و تقدیم دادخواست های متنوع؛ اما آنچه همیشه در مواجهه با چنین موضوعاتی برایم اولویت داشته،آینده ی یک خانواده است، خاصه زمانی که در این بین فرزندی هم وجود داشته باشد. وجود فرزند آنقدر برایم اهمیت دارد که بدون اغراق تعداد پرونده های وکالتی ام که زوجین فرزند داشته اند از انگشتان یک دست کمتر است،همین تعداد اندک هم که قبول وکالت کرده ام به جهت حمایت از فرزندی بوده که یقین داشتم جدال پدر ومادر آینده ی وی را حرام می کند.

    شاید از نگاه برخی تنها تکلیف من به عنوان وکیل اعلام وکالت از سوی موکل در اجابت خواسته های حقوقی وی خلاصه می شود اما این برداشت از حرفه ی وکالت را هیچگاه برای خودم و همقطارانم قبول نداشته و ندارم چراکه در چنین شرایطی خودم را رباتی می بینم که مغزش محدود به یک سری برنامه ی از پیش طراحی شده است وفاقد هرگونه احساس و تعقل در کشف بهترین راهکار و همراهی با هم نوع خودش .

    به همین دلیل پیش از هر اقدامی از نازنین خانم اجازه گرفتم تا با سیروس ملاقاتی داشته باشم شاید با کشف دلیل این تغییرات روزنه ای برای بازگشت وی به همان مرد دوست داشتنی باز شود.

    ***

    حال و روز سیروس مصداق آدمی بود بر لبه ی پرتگاه. نماد عینی پاک باخته ای که خودش را به باد حوادث که نه به طوفانی ویرانگر سپرده .در پاسخ به دعوتم آهی کشید و گفت: دنیا برای من به نقطه ی پایانی رسیده و این ملاقات آخرین میخ تابوتی است که آرزوهای من برای زن و فرزندانم در آن دفن می شوند!…

    علت این حجم از تغییر را که جویا شدم چشمانش پر شد از اشک،آه جگر سوزش اگرچه کوتاه بود و زودگذر اما داغ بود واثر گذار ،حتی جگرسوزتر از درددل های نازنین خاصه زمانی که پرده از نقشه ی شرکاء و رقبایش برداشت.

    …بچه های بازار مثل هر سال قبل از شروع فصل فروش دورهمی گرفته بودند تا راجع به شرایط صنف صحبت کنند،سه تا خانم به عنوان شرکاء دوستان به جمع همیشگی اضافه شده بودند. جلسه که تمام شدقبل از شام،به هوای سیگار کشیدن راه افتادم داخل باغ که یکدفعه پشت پنجره ویلا چیزی دیدم که کاش ندیده بودم ،آن سه تا خانم با چندتا از دوستان سرگرم دود و دم بودند کاش کر شده بودم و تعارفش را نشنیده بودم. اصلا نفهمیدم چی بهم دادن که…

    بنابر اظهارات سیروس چند روز بعد یکی از خانم ها برای سفارش تولیدوقرارداد دعوتش می کند که همین دعوت مقدمه ی باز شدن پای وی به محافلی می شود،سیروس تا به خودش می آید می بیند گرفتارمسائل ومشکلاتی شده که در کنترلش هیچ اراده ای نداشته،واین وضعیت وی را به سمت طعمه ای می کشاند که رقبا برای سیروس در نظر گرفته بودند ،مواد مخدر!

    در این مدت یکی دو نوبت قصد قطع رابطه و دور شدن از محفل رقبا داشته که یکی از همان فیلم هایی که نازنین داخل گوشی سیروس دیده برای وی از خطی ناشناس ارسال می شود که حکم تهدیدِ و دعوت به ادامه ی روابط داشته.

    در مواجهه با چنین موضوعاتی سعی می کنم از دوستانی که در زمینه ی مشاوره ی خانواده و روانشناسی تجربه دارند البته پس از اطمینان از اراده ی طرف بر حل مشکل کمک بگیرم. به موازات جلسات مشاوره ی خانواده، درچندین جلسه با سیروس مشکلات مالی و قراردادی که حکم اهرم فشار رقبا بر وی داشت را شناسایی کرده،نازنین خانم را به دفتر دعوت کردم و آنچه که صلاح ومصلحت زندگی وی در آن مقطع بود از سیروس و مشکلات وی نقل کردم،به وی اطمینان دادم چنانچه کمک کند در کمتر از شش ماه سیروس همان مردی می شود که قبلا داشته.

    تنها نقطه تاریک ذهن نازنین خیانت سیروس بود که با هیچ منطقی توجیهی برای آن نداشتم مگر آنکه با دلیل و مدرک به وی ثابت می کردم سیروس در شرایط عادی مرتکب چنین رفتاری نشده لذا بهترین راهی که به ذهنم رسید تحریک حس کنجکاوی نازنین در شناسایی آثار روانی مواد مخدری که آن شب توسط رقبا به سیروس داده شده. با شناختی که درچندماه مشاوره و صحبت کردن از نازنین پیدا کرده بودم مطمئن بودم برای کشف واقع پیگیر موضوع می شود و زمانی که خودش اثرات مخرب روانی مواد را بفهمد ممکن است با سیروس همراهی کند…

    فشارهای روانی که نازنین در یکسال و چندماه تحمل کرد تا زندگی اش حفظ شود قابل توصیف نیست طوری که هر بار با دیدن پرونده ی وی در بایگانی دفتر به اراده و صبوری این زن درود می فرستم. چندی پیش قبولی دانشگاه گل دختر این زوج، بهانه ی آوردن جعبه ی شیرنی به دفتر بنده وسبب نوشتن این خاطره شد.