شخصیت کثیف پدر بابک خرمدین لو رفت + افشای جزئیات جدید
فرزند پسرعموی اکبر گفت:«به حدی از شنیدن این حادثه ناراحت و متعجب هستم که نمی دانم باید از چه حرف بزنم.نمی توانم باور کنم کسی که به خانه ما می آمد و سعی می کرد با نصیحت هایش به ما درس زندگی دهد،
فرزند پسرعموی اکبر گفت:«به حدی از شنیدن این حادثه ناراحت و متعجب هستم که نمی دانم باید از چه حرف بزنم.نمی توانم باور کنم کسی که به خانه ما می آمد و سعی می کرد با نصیحت هایش به ما درس زندگی دهد،فرزندانش را کشته باشد.اکبر ورزشکار بود و می گفت یک بار از تهران تا قم را دویده بوده است.مراقب تغذیه اش بود و به ما می گفت شما هم چای ننوشید.صبحانه یک لیوان آب ولرم و سیب بخورید!»
او در آخر گفت:«فرزندان اکبر خرمدین هیچ وقت به روستای ما نیامده بودند و تا به حال پیش نیامده بود ما مهمان خانه آنها در تهران شویم.برای همین آنها را ندیده بودیم.اما آنچه من از خود اکبر می دیدم مردی مقتدر بود که شخصیتش دیگران را تحت تاثیر قرار می داد.»
در مورد همسر اکبر می پرسم اما کسی زیاد چیزی نمی داند.درک احوال مادری که دختر بیمارش را مثله می کنند و دم نمی زند،از قتل دامادش خبر دارد و دم نمی زند و تن به معاونت در قتل پسرش می دهد خیلی سخت است.
راستی در این سال ها پدر و مادر بابک خرمدین ،ناپدید شدن آرزو را چطور برای بابک و افشین و آزیتا توجیه می کردند؟خواهر و برادرها به دنبال برقراری تماس با خواهر بیمارشان نبودند؟از او می خواهیم بیشتر توضیح دهد که می گوید:«اکبر دلش می خواست همه چیز عالی و ایده آل باشد.اگر زمانی سرزده هم به خانه اش می رفتید خانه و زندگی شان اتو کشیده بود و برق می زد.همیشه دست پر به خانه می آمد.برای خانه و زندگی اش چیزی کم نمی گذاشت.با اینکه هشتاد سال سن داشت اما سخت کار می کرد و اهل ورزش بود.پیاده روی می کرد و صبح زود در محوطه فضای سبز اکباتان می دوید.دانش خیلی زیادی داشت و خیلی کتاب می خواند.اما از آدم های بیکار و بی ادب متنفر بود!»
به او می گویم از رابطه اکبر خرمدین با فرزندانش بگوید و او می گوید:«بابت اتفاقات ساده و طبیعی که ممکن است برای هر کسی اتفاق بیفتد از دست آنها حرص می خورد! شاید اگر من جای او بودم روی مسائل پیش پا افتاده حساس نمی شدم اما برای اکبر خیلی مهم بود.مثلا ناراحت بود از اینکه چرا پسرانش در این سن و سال خانه دار نشده اند.با اینکه فرزندانش مودب و اجتماعی بودند اما باز هم دلش می خواست موفقیت های بیشتری از آنها ببیند.بابک استاد دانشگاه بود و در کار سینما موفق بود.اما پدرش می گفت درآمد خوبی ندارد و انتظار خیلی بالاتری از او داشت.خودش هم انسان خیلی فعالی بود.