واکنش تند پرویز پرستویی به وضعیت معلولین در کشور
پرویز پرستویی به وضعیت معلولین در کشور واکنش تندی نشان داد و از مسئولین و نیکوکاران درخواست کمک کرد
اینجا منطقه یِ سه مرز است.
روستاهای مرزی واقع در مرز ایران، افغانستان و ترکمنستان.
کمکهایِ مردم نیکوکار را بدست هموطنان عزیز و واجد شرایط رساندیم. دختر معلولی که در تصویر ملاحظه میکنید، نمونه ی كودكانِ معلولی است كه به دلیل نداشتنِ شناسنامه، تا کنون از حداقل حمایت های اجتماعی نیز برخوردار نبوده است.
در حالیکه مادرش شناسنامه دارد. مادر بزرگِ مادری اش که مادرِ شهید است هم شناسنامه دارد. پدرِ پدرش هم شناسنامه ایرانی دارد.
گفتگو با پرویز پرستویی
رویارویی با تفکر برخی افراد نیاز به آمادگی دارد. حتی اگر صدمین گفتگو باشد و کم و بیش تکنیک مصاحبه را بلد باشی، باز هم در مصاحبه ات با بعضی افراد دچار اضطراب می شوی.
پرویز پرستویی برای من همین حکم را داشت. ماهنامه تبار - آیدا مصباحی: رویارویی با تفکر برخی افراد نیاز به آمادگی دارد. حتی اگر صدمین گفتگو باشد و کم و بیش تکنیک مصاحبه را بلد باشی، باز هم در مصاحبه ات با بعضی افراد دچار اضطراب می شوی.
پرویز پرستویی برای من همین حکم را داشت. شناختم از ایدئولوژی اش برای زندگی و تصویری که نقش های ماندگار و منش اش به من می دهد باعث شده بود دچار این نگرانی شوم که مبادا او که سال هاست سخت تن به مصاحبه داده، حرفی در دلش بماند که من نتوانم از او بپرسم.
در ابتدای مصاحبه ام از ایشان خواستم در هر کجای مصاحبه که عصبانی شد، خودداری نکند. اگر بغض کرد رها باشد و اگر خاطره ای خوشحالش کرد، بخندد. پرویز پرستویی از بی اخلاقی ها و نارفاقتی های این روزها برافروخته شد، چشم هایش از مرور خاطرات کودکی اش و یادآوری نام مهدی فتحی پر از اشک شد و کمتر خندید...
حاج کاظم قصه های حاتمی کیا دلش از خیلی ها گرفته بود. با هم مرور کردیم زندگینامه اش را و این مرور بیشتر از پیش پرویز پرستویی را در ذهنم محترم کرد.
جمله ای گفت که قلب تمام مصاحبه اش بود: «من از بچگی حاج کاظم بودم.» سال ها سکوت کردید و حاضر به گفتگو نبودید، دلیل این سکوت چه بود؟
- فکر می کنم هر شخصی بنا به مصلحت و موقعیت خودش می خواهد کاری را انجام دهد و برود ولی همیشه اعتقادم بر این بوده که باید برای مخاطب حرف جدیدی برای عرضه وجود داشته باشد، چه به لحاظ بصری و چه به لحاظ خوانش؛ نباید فراموش کنیم که وقتی کاری می کنیم، می بایست هم برای مخاطب مفید باشد و هم اینکه حداقل ابعادی پنهان از من که ندیده و نشنیده را کشف کند و ما هم باید حرف های مان را زده باشیم اما متاسفانه این اتفاق نمی افتد و حرفی برای گفتن نمانده است.
باید بپذیریم شخصیتی مثل پرویز پرستویی حرف جدیدی برای گفتن ندارد؟
- حرف برای گفتن زیاد است اما یک وقت هایی است که مثل شخصیت یونس در فیلم «امروز» که میرکریمی خلق کرده بود، دیگر حرفی برای گفتن وجود ندارد.
درباره سکوت دو روایت است، گاهی اوقات «سکوت علامت رضا است» و گاهی هم «سکوت سرشار از ناگفته ها است». گاهی چیزی برای گفتن نداریم. فکر می کنم حرف زدن برای زمانی است که آدم ها روی حسن خلق، حسن نیت و صداقت شان بنشینند و قضاوت کنند و حرف بزنند.
زمانی فردی در ایران آمد، پرونده ای که در دستانش بود را بالا برد و گفت: «بگم؟» ما تا قبل از آن یک حریم و حرمتی را می شناختیم اما پس از آن فکر کردیم این «بگم» حکمی است که همه می توانیم از آن استفاده کنیم.
یعنی جز تخریب کردن، لکه کردن، قربانی کردن و زیر پا گذاشتن همدیگر دیگر هیچ چیزی نمانده.
همه فکر می کنند فردا چه کاری انجام دهند که لذت ببرند و البته آن لذت هم از دید خودشان معنای خاصی دارد.
فضایی در جامعه به وجود آمده است که به نظر می رسد دیگر مثل قبل همدیگر را دوست نداریم و با هم بداخلاق شده ایم...
- مقدمه حرف من هم همین بود که چون اتفاقا همدیگر را دوست نداریم و آن حسن نیت و حسن خلق وجود ندارد، آن وقت است که احساس می کنیم سکوت بهترین کار است.
فکر می کنم این همان حلقه گمشده ای است که چندین و چند سال است که پیدا نمی شود. شاید خیلی مسائل باشد که در این قضایا دخیل است.
عده ای فکر کردند الان که مملکت ما در تحریم و تورم و رکود فرو رفته است تا آنجا که می توانیم بزنیم و ببریم. در حرفه خود ما هم همینطور شده و احساس می کنم واقعا همدیگر را دوست نداریم و به همدیگر وابستگی نداریم، در صورتی که من همیشه اعتقادم بر این بوده که از ریز تا درشت مان یک خانواده هستیم.
اما این نگاه شما در دل جامعه وجود ندارد و از بین رفته است...
- بله متاسفانه. این واقعیتی است که وجود دارد. بگذارید مثالی بزنم، رسانه ملی تصمیم گرفت برنامه ای مشابه برنامه ورزشی نود در ژانر سینمایی به اسم «هفت» پخش کند.
بارها هم از من برای حضور در این برنامه دعوت شد، گفتم که در این برنامه شرکت نمی کنم.
دلیلش هم روشن است. با اینکه از من بد گفته شود یا در مورد من قضاوت نابجایی شود، مشکلی ندارم.
من از مسائل شخصی راحت گذشت می کنم اما نمی توانم در قبال همکارانم بی تفاوت باشم. نمی توانم از کنار بدگویی به همکارانم که به نوعی هم خانواده من هستند، ساده عبور کنم.
با همه احترامی که برای فریدون جیرانی قائلم در یکی از صحبت هایم به ایشان گفتم اگر برنامه شما می خواهد به فریماه فرجامی کمک کند، چرا این کار را در خانه اش نمی کنید.
چرا حتما باید برای عریان کردن و اطلاع رسانی دوربین به دست بگریم یا قلم بزنیم؟ چرا در شرایطی غیررسانه ای به ایشان کمک نمی کنیم؟ فریماه فرجامی برای خودش زیبا بانویی بوده است و من از زمان دانشکده و بعد از آن این افتخار را داشتم که در رادیو و یک فیلم با او کار کردم.
از نظر زیبایی کم نداره و ان شاءالله خداوند به او سلامتی بدهد ولی اگر قرار است بخواهیم مشکلات فریماه فرجامی را بگوییم، نیازی نیست که بعضی از مشکلات را همه بدانند.
شما دوربین را برمی دارید و به خانه خانم فرجامی می روید. این کار برای من لذتبخش نیست. من می دانم خانم فرجامی الان چگونه زندگی می کند، می دانم مسائل شخصی اش چگونه می گذرد و مشکلات، دشواری ها و نگرانی هایش چیست. ما جز یک خانواده هستیم. اگر کمکی نمی توانیم بکنیم، باری هم به دوش آن آدم نگذاریم.
ضمن اینکه انعکاس این قبیل مسائل برای مردم جذابیتی ندارد و جز تاسف سود دیگری ندارد.
متاسفانه این مسئله درباره ابوالفضل پورعرب هم اتفاق افتاد...
- در مورد آقای پورعرب هم همین انتقاد را مطرح کردم و گفتم چرا ایشان را با آن شکل در برنامه هفت نمایش دادند. ایشان دوره ای است که دچار مریضی است و ناراحتی جسمانی، مشکلات شخصی و مالی دارد. وقتی او را نشان می دهید، تصویری که از ابوالفضل پورعرب در ذهن مردم نقش بسته را از بین می برید. مردم به هیچ عنوان دوست ندارند این چهره را از پورعرب ببینند، دوست دارند او را در سلامت کامل و با دل خوش و صورت شاداب ببینند.
هفت در ادامه و بعد از فریدون جیرانی هم نتوانست آن مسیری که دلخواه شما بود را طی کند؟
- بعد از جیرانی، گبرلو آمد. ایشان برای من قابل احترام و عضوی از سینما هستند زیرا مجموعه سینما از نگاه من فقط عوامل تولید یک فیلم نیستند. اصحاب رسانه و خیلی دیگر از افرادی که در مسیر سینما هستند، در این مجموعه قرار می گیرند اما بحث من این است که وقتی دوغ و دوشاب برایشان فرقی ندارد، چرا برنامه تولید می کنید؟
اینکه برایشان مهم نیست چه کسی را دعوت کنند و چه کسی را نه، و فقط می خواهند کنداکتور برنامه شان را به هر قیمتی پر کنند، چه دلیلی وجود دارد که این برنامه را تولید کنند؟
من وقتی می خواهم کاری را برای بازی کردن انتخاب کنم، سبک و سنگین می کنم که آیا مردمی که دچار مسائل روزمرگی، مشکلات مالی، اقتصادی، روحی و روانی هستند، این کار را ببینند یک تبسم روی لب شان می نشیند و تخلیه می شوند یا نه؟
البته این روزها نقدهای زیادی از نحوه اداره کردن برنامه هفت توسط آقای افخمی هم شنیده می شود...
- برنامه ای ساخته می شود که در ابتدا می خواهد چالشی شود مثل برنامه نود اما این را متوجه نیستند که دنیای ورزش با دنیای هنر متفاوت است. اگرچه آنجا هم اعتقادم بر این است که نود هم باید فلسفه فرهنگی خودش را همه جوره حفظ کند. عادل فردوسی پور بسیار انسان نازنینی است. در برنامه اش مشکلاتی را مطرح می کند و خیلی از آن مشکلات را هم حل می کند ولی ما در هفت مشکلی را حل نمی کنیم، فقط مشکلی به مشکلات قبل اضافه می کنیم.
آقای گبرلو رفت و آقای افخمی و دوستان دیگر آمدند که به شکل بد و با ادبیات بسیار بد با همدیگر و دیگران برخورد می کنند، در حالی که می توانند این مسائل را در خلوت شان مطرح کنند و در رسانه ملی ادبیاتی همچون «خجالت بکش» را استفاده نکنند. این دیالوگ ها برای چه کسی است؟
چرا اینقدر به خودمان مغروریم؟ شما آمده اید سینما را نجات دهید؟
پرسش من از این افراد آن است که شما خودتان کجای سینما بوده اید؟ آن زمان که عملا حضور داشتید چه کمکی برای سینما بودید که الان می خواهید با یک برنامه، سینما را نجات دهید؟ ما امیدواریم که این برنامه درست شود اما به نظرم هفت همان بار اول از دست رفت.
در اولین بخش از دست رفت. اینها که می گویم، نمی خواهم به آقای افخمی توهین کنم، نمی خواهم به آقای فراستی توهین کنم، مسئله من مخاطب است. ما حق نداریم مسائل و نگاه های شخصی مان را پشت تریبون برای هفتاد، هشتاد میلیون نفر بازگو کنیم.
اینهاست که با خودم می گویم. ما قرارمان با هم اینگونه نبود. قرارمان رفاقت بود. قرارمان این بود که ما با هم یک خانواده باشیم.
البته این ملاحظات به عدم حضور شما در برنامه های تلویزیونی و مصاحبه نکردن تان باعث ایجاد شایعاتی مبنی بر خداحافظی شما از سینما شد، شایعاتی که می گفت شما به روستای تان رفته و مشغول کشاورزی هستید...
- دست شان درد نکند! جالب بود که تمام بچه های هم نورد با من، می گفتند یک استشهاد محلی کوهنوردی تهیه کنیم و بگوییم پرستویی هر روز اینجاست.
خیلی ها می گفتند کوهنورد هفته ای یک بار به کوهنوردی می رود، چه شده که پرویز پرستویی هر روز سر به کوه گذاشته؟ من به هیچ عنوان با این لفظ افسردگی و انزوا، خویشی ندارم چون مسیرم را انتخاب کرده بودم.
ما حق نداریم افسرده باشیم. ما حق نداریم دچار انزوا شویم. ما شرح وظایفی داریم. وقتی پیر دیر من، آقای انتظامی می گوید: «من خجالت می کشم در این سینما کار کنم»، من باید بروم و بمیرم. چه لزومی دارد دوباره کار کنم، مگر قرار است آمار درست کنیم.
قرار است بگوییم ما شش تا کار کردیم و بیست کار را رد کردیم؟ بازیگری برای من شغل نیست، بازیگری برای من نوعی انجام وظیفه است و به عنوان بازیگر شرح وظایفی دارم که باید آن را انجام دهم.
شاید از کنار این حرفه ارتزاق هم می کنم ولی این برای من اصل نیست، چون من همزمان با مردم نداری می کشم، بیمار می شوم، دچار مشکلات اقتصادی می شوم؛ چون با هم زندگی و حرکت می کنیم.
این رفتار سینماگران باعث تغییر رویه مدیران سینمایی هم می شود؟ - بله، حتما همینطور است. من دکتر ایوبی را پیش از روی کار آمدن دولت یازدهم و زمانی که سمت سینمایی نداشتند می شناختم.
ایشان با ما کوه می آمد و از قبل هم با یکدیگر برخورد داشتیم و به شخصه برای آقای ایوبی احترام ویژه ای قائل هستم اما زمانی که ایشان به معاونت سینمایی آمدند، من هم در شورای عالی سینما بودم.
به ایشان گفتم امیدوارم شما، ماها را خوب نشناسید که اگر بشناسید آن وقت ناچارید که مثل خود ما بشوید و دوباره اصل قضیه زیر سوال می رود. تا زمانی که نشناختید با حسن نیت می آیید و بعد آنقدر در گوش تان خوانده می شود و تلفن ها به شما زده می شود و آنقدر اتفاق های عجیب و غریب می افتد که بعد منتظرید دوره تان تمام شود و دنبال زندگی خودتان بروید! که متاسفانه می بینیم همین هم شد.
اینگونه به نظر می رسد که روند اتفاق های سال های گذشته، بر متن سینما هم تاثیر منفی گذاشته است...
- نمی خواهم دوباره مرده را چوب بزنم، اما ناگزیر باید مسائلی را بازگو کنم. دوران قبل از دولت یازدهم خیلی اتفاق ها افتاد، بستن خانه سینما در داوری نقش داشت، در تولیدمان نقش داشت، همه اینها به نحوی دست به دست هم داده بود تا سینمای مان متلاشی شود و در عمل سینمایی وجود نداشت.
به طور قطع این رکود هشت ساله روی زندگی شما هم تاثیر گذاشت...
- من در آن دوره فکر کردم کمی به خودم برسم بهتر است، البته نه به این معنا که خوش بگذرانم. صبح تا ظهر خانه بودم و ظهر به کوه می رفتم و ساعت 10 شب برمی گشتم.
در مسیر رفت و برگشتم خوشگذرانی نمی کردم و در همان طبیعت و کوهستان به ایرادهای خودم بیشتر فکر می کردم و حس های خودم را تقویت می کردم. اینکه چه باید بکنم و چه باید بشوم چون ما حق نداریم مثل آدم هایی که با روزمرگی زندگی می کنند، زندگی کنیم. دلیلی هم ندارد که همیشه جلوی دوربین باشیم.
چه لزومی دارد که ما همیشه کار کنیم. یک هنرمند واقعی باید سعی کند که همیشه بکر بودن خودش را برای تماشاچی حفظ کند. ما یک بخش از جامعه هستیم که اتفاقا قرار است بخش تاثیرگذاری هم باشیم، طبیعی است که به هر حال این مسائل روی کار سایه می اندازد.
فکر می کنم خیلی از آدم هایی که دست به قلم بودند، قلم شان به درستی روی کاغذ نمی نشست، در حالی که شیرازه کار در همان نوشتنش است، یعنی نطفه یک کار در نوشتن گذاشته می شود کارگردان خودش هزار مشکل در زندگی دارد و بازیگر هم هزار مشکل اقتصادی، روحی و روانی دارد. همه این افراد باید حواس شان به این باشد که چگونه جرخ زندگی شان را بچرخانند، ما جدای از مردم نیستیم و خود مردم هستیم.
اینجا هالیوود نیست که بازیگر برای یک فیلم دستمزد چند میلیون دلاری بگیرد و در قصر خودش زندگی کند، نه، ما کنار مردم حرکت می کنیم و فقط یک تفاوت داریم؛ اینکه یک مقدار در ویترین هستیم، وگرنه تفاوت آنچنانی نداریم.
حتی احساس می کنم مسئولیت مان باید بیشتر از دیگر افراد جامعه باشد. شما همواره در مسیر مردم قدم برداشتید. هر وقت حادثه ای برای مردم رخ داد، شما همدردشان بودید اما در مقابل هنرمندانی بودند که نه تنها این رویه را در پیش نگرفتند، بلکه در مقابل مردم ایستادند.
این احساس وظیفه شما در قبال مردم از کجا شکل گرفت؟
- من از جنس مردم هستم. همیشه یک دیالوگ فیلم مارمولک ورد زبانم است: «آخوندی شغل من نیست.» وقتی می گویند هنرپیشه، پسوندش شغل است، هنرمند، هنرنمایی می کند و پول می گیرد اما این اصل نیست. خدا را شکر می کنم که دست پرورده افرادی هستم که از قضا برای بعد از انقلاب نیستند.
از این طرف هم خیلی تجربه کسب کردم ولی چرا می گویم برای بعد از انقلاب نیستند؟ چون من سال 48 بازیگری را شروع کردم و این موضوع به 46 سال پیش بازمی گردد. در حالی که سه دهه از انقلاب گذشته است.
در آن دوران افرادی بودند که باعث افتخار هستند. روحش شاد مهدی فتحی معلم بیان من بوده است، افتخار می کنم که آقای سمندریان استاد من بوده است.
من دست پرورده این افراد هستم. اینها در زندگی شان چه داشتند؟ خانواده سمندریان متلاشی شد؛ آقای سمندریان رفت، خانم روستا رفت، مهدی فتحی با آن وضعیت رفت!
مهدی فتحی که یکی از بزرگترین بازیگران خاورمیانه بود نتوانست خودش را از بیمارستان جمع کند. زمانی که «ساتین» را در «اعماق گرکی» بازی می کرد، چهار ساعت نمایش بازی می کرد و شب با همان لباس به خانه می رفت و با همان لباس صبح به وزارت نیرو که کارمند آنجا بود، می رفت.
با همان لباس مندرس، پوتین بدون بند، پالتوی زهوار در رفته؛ یعنی با ساتین زندگی می کرد و برایش مهم نبود بیرون بیاید و بگویند که چرا عطرت را نزدی و لباس شیک نپوشیدی؟ لباس پوشیدن و شیک گشتن اشکالی ندارد ولی بازیگری برای خودش دنیایی دارد، آنها به ما این مسائل را یاد دادند چون از جنس مردم بودند.
وقتی آقای سمندریان را می دیدید اصلا یادتان می رفت که ایشان استاد است. این آدم افتاده و خاکی بود و بکر بودن کار و دغدغه اینکه برای چی و چرا باید کار کند، برایش مهم بود.
پس چرا از دوره این افراد بزرگ، کسانی بیرون آمدند که خلاف آن منش رفتار کردند ولی شما در همان مسیر گام برداشتید؟
- من کار خاصی نکردم. آنها اگر به گونه دیگری رفتار کردند، در واقع بد کردند. ما می گوییم یک تعهدی داریم و این تعهد حتما نباید سند محضری داشته باشد، مثال عباس در آژانس شیشه ای که می گفت: «من سر زمین بودم با تراکتور.
بعد جنگم رفتم سر همون زمین، بی تراکتور.» من هم با خدای خود عهدی بسته ام. قرارمان نبود که اینگونه شود. ما نسلی بودیم که دکورهای مان را خودمان می زدیم. نقاشی دکورهای مان را خودمان انجام می دادیم.
بلیت فروشی کارهای مان را خودمان می کردیم. این منش همواره کنار ما بوده است. من نمی توانم هر سفارش کاری را بپذیرم. اینکه من بگویم مشکل اقتصادی دارم و برای حل این مشکل، هر سفارش کاری را بپذیرم درست نیست، خیلی از وقت ها پرویز پرستویی را مقابل خودم قرار می دهم و بعد از آن آدم ها جلوی چشمم می آیند.
می گویم روز اول تعهد داده ام. این کار گرسنگی، بیکاری، بدبختی و پوست اندازی دارد. ما رفته رفته اینها را یادمان رفته است. بارها به من می گویند چیزی به شقیقه ات خورده؟
کارت را بکن و پولت را بگیر. مملکتی است که اگر بیفتی و پایت ناقص شود، کسی دیگر برایت تره خرد نمی کند. من به یکسری از این افراد حق می دهم وقتی که می گویند باید امنیت شغلی و جانی داشته باشیم، در حالی که الان اینها را نداریم ولی روز اولی که به این حرفه آدم، لبیک را به خدایم و اساتید گفتم.
همه جوانب کار را سنجیدم، با خودم گفتم آیا می توانی واردش بشوی یا نه؟ ممکن است برای کسی این سوال مطرح شود که چرا کتابم را منتشر کردم، من در قبال انتشار این کتاب مقاومت می کردم.
اعتقادم این بود که تا زمانی که استادم آقای انتظامی کتاب دارند و اساتید دیگر هم می توانند تجربیات شان را با نسل جدید در میان بگذارند، تا من و نسل بعد از من از این تجربیات استفاده کنیم، انتشار کتاب توسط من مناسبت زیادی ندارد. یک جایی به خودم گفتم چرا داری با خودت تعارف می کنی و این تعارف یعنی چه؟ باید همه چیز را بگویم، چون با آن مواجهم. از صبح تا شب که در خیابان و این طرف و آن طرف هستم.
در در روزمره که زندگی می کنم، دختر و پسر و میانسال را می بینم که شیدای بازیگری اند.
من پنج، شش سال مدیر آموزش کارنامه بودم و خیلی ها را با چشم گریان رد کردم، فحش دادند، توهین کردند، تلفن زدند و آیفون شکاندند که این دیگر کیست؟ مگر خودش چه کسی است؟ آنها نفهمیدند که من چرا این کار را کردم.
حالا بگویید دلیل تان برای رد کردن آنها چه بود؟
- من دنیای خودم را خوب می شناسم و نمی خواهم کسی تحقیر شود، منزوی یا دچار افسردگی شود.
گفتم نوشتن این کتاب برای من دو حسن دارد؛ در طول شبانه روز، در هر کجا باشیم با کسانی مواجه می شویم که فرزندانی دارند که به خیال خودشان آتشفشانی از استعداد هستند، فقط منتظرند کسی پیدا شود تا آنها را کشف کند. مهمترین حسن این کتاب برای افرادی که کشته و مرده بازیگری هستند این است که این کتاب به پست شان بخورد و یک بار آن را بخوانند.
من این لطف را به آنها کرده ام که تکلیف شان را به جهت انتخاب روشن کرده ام. آنها پس از خواندن این کتاب یا دنبال بازیگری می آیند و یا نمی آیند. حد وسطی وجود ندارد. من برای بازیگری ام شرح وظیفه دارم. وظیفه ام است که بیایم و بازی کنم. اگر قرار بود که جایزه بگیرم و دیده شوم، پس من آردهایم را ریخته ام و الکم را هم آویخته ام.
این مسائل برای من اصل نیست هر چند که برایم قابل احترام است که از من تقدیر کردند، جایزه و سیمرغ دادند، دست شان درد نکند. از این مسئله استقبال هم کرده ام اما جایزه گرفتن و تقدیر شدن برای من اصل نبوده است و همچنان هم به این مسیر ادامه می دهم. کاری به این کارها ندارم. وقتی نگاه می کنم می بینم از چه چیزهایی برای حرفه ام گذشته ام، آدم قصی القلبی در این زمینه می شوم. می توانم ادعا کنم دگم ترین آدم در این حرفه هستم.
وقتی دلیلی وجود ندارد که من کاری را بپذیریم، آنها را نمی پذیرم. حریمی برای خودم ساخته ام که با ورق زدن پرونده کاری ام ببینم خطاهایم کجاست و دوست ندارم به این مسئله خدشه وارد شود.
چرا نسبت به این مسئله اصرار دارید؟
- من آنقدر آزاد و رها برخورد کرده ام که بارها پیش آمده در گذرگاه و کوچه یقه ام را گرفته اند ولی با خیلی ها این کار را نمی کنند ولی من این اجازه را داده ام که یقه ام را بگیرند و بگویند که این چه فیلمی بود که رفتی و بازی کردی؟ مردم حجب و حیا دارند و گاهی اوقات می گویند چه کار داریم که بگوییم، بدبخت است، گناه دارد و پول ندارد و کرایه خانه دارد ولی طوری رفتار کرده ام که این طلب را از من دارند و من هم این حق طلب را به آنها داده ام. بنابراین اگر کسانی در حرفه من این کار را نمی کنند، نمی خواهم نسخه بپیچم که آنها مسیر غلط را می روند، راجع به خودم حرف می زنم. یکی از برجسته ترین نقاط کارنامه سینمایی شما، همکاری تان با ابراهیم حاتمی کیا است. اتفاق دنباله دار شخصیت حاج کاظم در قصه های مختلف و کشته شدن این شخصیت در فیلم «به نام پدر» اما پس از آن پرویز پرستویی دیگر چمران فیلم «چ نشد. در «گزارش یک جشن» و «دعوت» حضور نداشت، همزمان مسیر ابراهیم حاتمی کیا تغییر کرد. مواضعی گرفت و حرف هایی زد که از او انتظار نمی رفت و خیلی ها را دلخور کرد. همزمانی این دو اتفاق این تلقی را ایجاد کرد که پرویز پرستویی به دلیل این موضع گیری های جدید حاتمی کیا دیگر با او همکاری نکرد اما در بادیگارد شما و حاتمی کیا کنار هم قرار گرفتید. چه اتفاقی افتاد که این تعامل دوباره شکل گرفت؟ - مسیر من همیشه مشخص بوده و خوشبختانه می توانم بگویم اصولا هیچ ادعایی در بازیگری ندارم و قرار شده که ادعا نکنم. بازیگری ادعابردار نیست و شاید این حرفم برای کسانی که بخواهند این مطلب را بخوانند، تکراری باشد. الان که مقابل شما نشسته ام، بگویم من بزرگترین بازیگر دنیا هستم و کسی به گرد پای من نمی رسد. این ادعاست و هزینه ای ندارد ولی کار بعدی من مشخص می کند که چقدر بازیگرم و چقدر نیستم. بنابراین چون قرار است بعدا راجع به کار من قضاوت شود، نمی توانم ادعا کنم. من فقط می توانم راجع به خودم قضاوت کنم ولی یک چیز را ادعا دارم و پایش هم می ایستم. فکر کنم نادرترین آدمی باشم که بعد از آقای انتظامی که افتخار و پیشکسوت و پیر من در این راه است، «نه» را خیلی راحت می گویم. یاد گرفتم که «نه» را خیلی راحت بگویم و به عواقبش هم فکر نکنم. الان در این حرفه برای یک نه گفتن باید خیلی محتاط عمل کنیم چون به قول سینمایی ها ممکن است کار بعدی را دیگر به شما پیشنهاد نکنند. دیگر پیشنهاد نمی شود، نشود! چه اهمیتی دارد؟ چون کار و مسیرم چیز دیگری است. با آقای تبریزی «لیلی با من است» و «مارمولک» را کار کردم. بعد «شیدا» را ایشان کار کرد و من کار نکردم. «همیشه پای یک زن در میان است» را کار نکردم، «گاهی به آسمان نگاه کن» را کار نکردم چون واقعا دوست نداشتم. البته نه اینکه خودش را دوست نداشتم، من خودش را دوست دارم ولی آن فیلم ها چیزی نبود که بتواند مرا جذب کند. من یعنی مخاطب.
من همیشه خودم را نمی بینم. شاید خودم بگویم که وسوسه است و کاری می کنم و پولم را می گیرم و چه کار دارم به این کارها ولی من با مخاطبم گره خورده ام. چرا مخاطب مان را از دست دادیم؟ باید در گیشه بنشینیم و آش رشته بفروشیم تا تماشاچی جلب کنیم؟ کجا سینمای ما اینطوری بوده؟ مگر بنای سینمای ما اینطور گذاشته شد؟ سینما باید با کاری که انجام می دهد، مخاطبش را جذب کند و نه با مسائل حاشیه ای مثل قرعه کشی ماشین و غیره و ذلک. من با آقای حاتمی کیا در «آژانس شیشه ای» و «روبان قرمز» کار کرده ام. در «موج مرده» اتفاقی افتاد که هرگز فراموش نمی کنم؛ وقتی کار تمام شد همه عوامل فیلم به تهران برگشتند اما من، حاتمی کیا و اصغر شاهوردی در قشم ماندیم. یادم نمی رود که در لابی هتل نشسته بودم و دیدم حاتمی کیا حال بدی دارد. به اتاقش رفت، من سر وقتش رفتم و گفتم چرا حالت بد است؟ گفت: «واقعیت این است من الان سه مرحله است که کار می کنم و یک آدمی را ساخته ام به نام حاج کاظم. بعد او را در موقعیت دیگری آوردم و شد داود «روبان قرمز» و بعد دوباره در موقعیت دیگری قرارش دادم و شد مرتضی راشد «موج مرده» و بعد کشتمش. دیگر نمی دانم چه کار کنم.» حاتمی کیا از دست دادن قهرمان قصه اش را به سوگ نشسته بود. تا اینکه ایشان «به نام پدر» را کار کرد و من قصه اش را خیلی دوست داشتم، اما دوست داشتن من هیچ وقت شخصی نبوده و یک جنبه عمومی برای خودش دارد. اینکه درد را بتوانی بگویی که پای دختری روی مین می رود و بعد کشف می شود که این مین را پدرش کار گذاشته است، خیلی حرف برای گفتن دارد و فلسفه ای پشتش است. بعد از آن وقتی آقای حاتمی کیا از من دعوت به کار کرد، هر کاری کردم دیدم نمی توانم در آن موقعیت قرار بگیرم و جنس کاری طوری است که نمی توانم در آن نقش ظاهر شوم. یا «گزارش یک جشن» تداعی آدم های قصه های قبلی اش بود که باز دوست نداشتم آن کار را بکنم اما دلیل عدم همکاری من در «چ» چیز دیگری بود. دلیل تان را می گویید؟ - در «چ» هم دوست داشتم کار کنم اما مشکلم در این فیلم تهیه کننده اش بود. همه جا دو دوتا چهارتا نیست. من معتقدم یکسری مسائل به هم ربط دارد و آن تهیه کننده را به خوبی می شناختم که اتفاقا آقایان حاتمی کیا و تبریزی هم می شناختندش. من آدم با گذشتی هستم و آنقدر چیزها را بابت گذشت از دست داده ام و گفته ام اشکالی ندارد، چون انتهایش به مادیات ختم می شود. اصلا مادیات هیچ نقشی در زندگی من ندارد، تعریف زندگی من یک تخم مرغ گندیده است، آن را به دیوار بزنید و نابودش کنید. دنیای من، دنیای دیگری است. من می گویم برای گفتن یک حرف فقط کارگردان را نمی بینم، می گویم یک تهیه کننده هم باید دلش همراه کاری که می خواهد انجام دهد باشد و از جنس آن کار باشد ولی وقتی از آن جنس نیست این مرا اذیت می کند. این را تمام کردیم که بگذاریم رفاقت جای خودش باشد ولی نوع نگاه و سلیقه هم دارای اهمیت باشد. در دو سه باری که به من لطف داشتند و پیشنهاد هم کردند من نتوانستم با کار کنار بیایم ولی زمان «چ» به جهاتی خیلی آماده کار بودم چون دو سال مشغول کوهنوردی بودم یعنی آدم کوهستان بودم. آدم خاک بودم و از جنس خاک بودم و آمادگی کامل برای هر نوع افت و خیز در کار داشتم، منتها تنها مشکلم بحث تهیه کنندگی کار بود که متاسفانه در آخر دیدیم همان تهیه کننده علیه خود کارگردان هم بلند شد ولی بحث «بادیگارد» که پیش آمد، دیدم چون هدف و فکر درست است و مثل اینکه زمانش رسیده که باز دوباره با همدیگر کار کنیم. من به این قائل هستم که آدم ها تغییر می کنند و شاید در شرایطی قرار بگیرند و یکسری رفتارهایی از آنها سر بزند اما باز هم می گویم که نمی شود آنها را از لب تیغ گذراند. این فرصت را باید به آنها داد. مگر اینکه واقعا تاثیرپذیری نداشته باشند که آن دیگر بحث دیگری است. کارن همایونفر، آهنگساز بادیگارد اعتقاد دارد مخاطب در این فیلم با یک پرویز پرستویی متحول شده، ویژه و خاص روبرو خواهد شد، شما هم همین احساس را دارید؟ - کارن لطف دارد که اینگونه گفته و در واقع احساس قلبی اش را گفته است. به خود من هم این را گفت و دیدم که حس واقعی اش است و از این تعارف های الکی که تکه و پاره می کنیم، نیست. خیلی جالب بود و شاید دوست نداشته باشد این را بگویم ولی می گویم! کارن می گفت که دخترش زندگی کاری او را به دو قسمت تقسیم کرده، کارن قبل از بادیگارد و کارن بعد از بادیگارد. گفت که در ساختن موسیقی این کار، دچار مشکل شده است. یعنی کار به شکلی شد که دائما فکر می کرد باید یک کار دیگری بکند. واقعیت این است که من همیشه کار کردن با حاتمی کیا را دوست داشتم اصلا شکل کار کردن و شیوه کارکردنش را همیشه دوست داشتم.
کارهایش یک جور جنگ است، البته من جنگ طلب نیستم اما جنگ آدم با خودش و جنگ درونی همیشه در کارهای حاتمی کیا بوده و همیشه هم اصطلاحی وجود دارد که «آدم موقعی که با حاتمی کیا کار می کند، عرقش درمی آید». من می دانستم بعد از چند سالی که از هم دور بودیم، با این قصه ای که برای خواندن به من داد فکر کردم که این یک خانه تکانی با خودم است. هر موقع با حاتمی کیا کاری را شروع کردم، می دانستم که برای شروع یک کار خوب می روم چون می دانم در وهله اول این دغدغه خود حاتمی کیاست و قرار نیست از چیزی کوتاه بیاید و با خودش تعارف ندارد. مسائل را شخصی نمی بیند و برای خودش دغدغه دارد. من هم همینطور هستم. اصلا بلد نیستم همزمان دو کار را انجام دهم. تا الان به یاد ندارم که صبح سر یک فیلم باشم و بعدازظهر سر یک فیلم دیگر یا تئاتر بروم. همیشه با یک کار زندگی کرده ام و بعد سر کار دیگری رفته ام. حاتمی کیا از همان آژانس شیشه ای که سر کار بودیم زودتر از هر کسی سر صحنه می آمد. این تلاش و چالش همیشه در کارهایش وجود داشته است، آرام و قرار ندارد. جنس کار در «بادیگارد» هم جنس ایده آل من است. حداقل این است که در این کار سه نقص عضو پیدا کردم! ولی با این حال این مسائل را در کار نفهمیدم. واقعا نفهمیدم. ابتدای پیش تولید مچ دستم شکست و پلاتین گذاشتم که باید تا ابد باشد. دنده ام شکست، نفهمیدم. اوایل مهر ماه کار تمام شده ولی من هنوز به فیزیوتراپی می روم. نزدیک جشنواره است ولی هنوز ساعت من 5:30 صبح زنگ می زند که ابتدا به فیزیوتراپی بروم و بعد به کارهای دیگری برسم. هنوز پس لرزه هایش وجود دارد. بعد از مدت ها این فرصت پیش آمد که دوباره با حاتمی کیا گره بخورم و امیدوارم همان حسی که بر ما گذشته را مخاطب بگیرد.